فقط برای یک نیاز

صبح زود بود تلفنم زنگ زد
من: الو بفرمایید؟
احسان: سلام رضا . سال نوت مبارک
من: به به ! آقا احسان گل . صد سال به این سالها
احسان: رضا یه زحمتی برات دارم
من: اختیار داری چه خدمتی از من ساختست؟
احسان: من الان تو پارکم . تو هم بیا اینجا . کارت دارم
من: باشه الان لباس می پوشم و می یام
چند سالی میشه که احسان رو میشناسم . خیلی با هم رفت و اومد نداریم . البته خیلی دلمون می خواست که پیش هم باشیم ولی خوب واقعا نمی شه. اما من و احسان از تمام رازهای زندگی هم خبر داریم و همین موجب شده که با وجود این همه فاصله که بین ما هست ولی هنوز هم با هم دوست باشیم
وقتی رسیدم تو پارک دیدم احسان روی نیمکت نشته و رنگش پریده و بر خلاف همیشه ظاهر نامرتبی داره
من: چی شده احسان؟
احسان: سلام رضا ببخشید که مزاحمت شدم
من: می گم چی شده ؟ چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟
احسان: من حالم خیلی بده من: چرا؟ چته؟
احسان: دیشب از درد نخوابیدم . تازه خون ریزی هم دارم
من: درست مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟ کجات درد می کنه؟ کجات خونریزی کرده؟
احسان چشمای معصومی داره ولی اون روز نگاهشش خیلی معصوم تر شده بود. با اون نگاه معصوم تو چشمام نگاه می کرد و هیچی نمی گفت

من: نصفه عمر شدم احسان . چرا هیچی نمیگی؟
احسان از درد به خودش می پیچید. من حالا دیگه فهمیده بودم قضیه چیه
سرش رو انداخت پایین . خیلی رنگش پریده بود
بغضش ترکید.صورت سفیدش که امروز خیلی رنگ پریده بود پر اشک شد
من: خیلی خوب کافیه . اتفاقی هست که افتاده . الان درد داری؟
احسان مو هاشو ریخته بود تو صورتش و باهام حرف می زد. تو این مدتی که ندیده بودم مو هاشو بلند کرده بود
با انگوشتای لاغر و کشیدش اشکهاشو پاک کرد
... من: خیله خوب بسه . کاریه که شده . پاشو بریم دکتر یه دارویی می ده زود خوب میشی بعدش میشینیم با هم صحبت می کنیم
احسان: آخه برم دکتر بگم چی؟من: بالاخره باید بری دکتر یا نه؟
احسان سروشو انداخته بود پایین . معلوم بود که خیلی درد داره
....
راضی شد که بریم درمانگاه
احسان داروهاشو گرفت و رفت خونشون . حس عجیبی دارم. احساس تنفر از اون دو تا کثافت . احساس خجالت برای احسان. احساس بدبختی برای خودم. انگار هیچ کسی نیست که دلش برای احسان بسوزه. به کی برم از دست اون دوتا لاشخور شکایت کنم احسان خودش مقصره .